خاطرات زنا |
#پورن_بلاگ شمارهی ۸ |
بررسی کتاب / نوشتهی آمیا سرینیواسان / مترجم: عبدی کلانتری
/// ع. ک.
نقل این مقاله یا بخشهایی از آن در رسانهها، شبکههای اجتماعی، و سایتهای اینترنتی اکیداً ممنوع است.
عکس از گری سمیت (انگری لادایت)
«خاطرات زنا» از نوع یا ژانری نیست که به آن «خاطرات آزار جنسی» میگویند، هرچند بههرحال روایتی واقعی از تجاوز جنسی است. نویسندهاش که در این کتاب نام خود را فاش نمیکند نخستینبار هنگامی که طفلی سهساله بود از سوی پدر مورد تجاوز قرار گرفت، آخرین بار هم که با پدرش همخوابه شد ۲۱ سال داشت. (همیشه با «رضایت»، هرچند کتاب را که میخوانیم این تلقی از سکس «با رضایت دو طرف» بیمعنی جلوه میکند.) در همان همخوابگی نهایی، در خانهای کنار ساحل که محل بزرگشدن دخترک بوده، بعد از نوشیدن «جین و تانیک» روی ایوان، زن جوان مینویسد، «به چنان اورگاسم شدیدی رسیدم که از همهی اورگاسمهای بعدی طی دوازدهسال ازدواج عمیقتر بود.»
ژانر متداولِ «خاطرات آزار جنسی» معمولاً با بیگناهیِ دوران کودکی شروع میشود، سپس به اعماق تاریک دنیای سکس و خشونت در نوجوانی فرومیغلطد، در پایان هم زمینه را باز میگذارد برای بارقهای امید، روزنی کوچک به سوی نور و آرامش روحی. اما «خاطرات زنا» از ظلمت میآغازد و در ظلمت پایان میگیرد. برای راویِ این خاطرات، هرگز «خود»ی پیش از تجاوز وجود نداشته، بنابراین در پایان هم «خود»ی در کار نیست که بتوان نجاتش داد و رهایی بخشید. او اساساً زمانی پا به عرصهی وجود میگذارد که پیشاپیش «اوبژه»ی تمنای جنسی و سادیسم پدرش شدهاست. چنانکه بارها گوشزد میکند، او «مخلوق» پدرش است، «به خاطر پدرش زاده شدهاست.» (دو روز پس از تولد او، پدرش در دفتری یادداشت میگذارد که، «یه روزی این بچه شروع به گاییدن میکنه.»)
اینجا خلاصی و رستگاریای در کار نیست، فقط حلقهی تکرارشوندهی تمنا و تنفر است، بیزاریِ مکرری که از نسل به نسل منتقل شده ــ پدرش هم خود مورد تجاوز پدربزرگش قرار گرفته ــ و این بار طی یک نسل مدام خود را از نو میسازد.
در اواخرِ روایت، توصیفی داریم از همسر کنونیِ راوی که «کارل» نام دارد. کارل ظاهری نازنین و خوشبرخورد دارد، ژاکتهای بافتنی قدیمی به تن میکند، به شاعران کلاسیک علاقه دارد و روی ایوان که نشستهاند شعرهای «کلایست» (شاعر آلمانی) را با صدای بلند برای راوی میخواند و او میاندیشد «کیرش درست مثل کیر پدرم است.» لذت کارل در این است که راوی را تهدید به ضربوشتم کند، و راوی به نوبهی خود هرچه ترساش بالاتر میرود به همان اندازه از لحاظ جنسی بیشتر تحریک میشود و به همان مقدار عشق او به کارل فزونتر. کارل دست و پای زن جوان را میبندد و در گنجه زندانیاش میکند، درست همان کاری که پدرش با او میکرد، و بعد که او را از گنجه بیرون میآورد، با خشونت تمام دهان او را میگ..د و به او یادآور میشود که «حقیقت ما درست آنجا آشکار میشود که همخوابگی میکنیم.»
ارزیابی منتقدان
منتقدان رویهمرفته در مواجهه با «خاطرات زنا» نمیدانستند چه موضعی باید اتخاذ کنند. به اشتباه، بسیاری از آنها این کتاب را از نوع «خاطرات آزار جنسی» به حساب آوردند وگفتند همان معضلِ همیشگی در این ژانر را پیشمیکشد یعنی با خواندن آن ممکن است آدمهای منحرف، یا حتا خوانندگان عادی مثل خود ما، بیشتر حواسشان کشیده شود به خصلت تحریککنندهی روایت و قلقلک لذتبخشِ آن. «نیوزویک» کتاب را اینطور توصیف کرد: «این هم افزودهی دیگری است به بازار پررونق کتابهای مرهمگذارـوـبهبود بخش.» منتقد نشریهی «تلگراف» خانم «آلیسون پییرسون» نوشت «خوانندگانی که بیشترین استقبال را از این کتاب میکنند» بچهبازها هستند! «دیوید آرونویچ» در «تایمز لندن» نوشت که در قطار مسافربری نمیتوانست به خواندن ادامه دهد چون در صندلی روبروی او پدری با دختر جوانش نشسته بودند: «نمیخواستم در آن لحظه، چنین افکار و تصاویری در ذهنم داشتهباشم.»
زبان رُک و رکیک کتاب نیز عدهای را برآشفت. «دوایت گارنر» منتقد ادبی «نیویورک تایمز» مدعی است که این دفتر خاطرات «زبانِ پورنِ متأخر را به کار میگیرد.» زبانی که در بیشتر موارد نمیتوان آنرا در رسانههای روزمرهی خانوادگی نقل کرد. سپس این جملهها را از کتاب میآورد، جملاتی که مربوط به قبل از آخرین سکس راوی با پدرش است: «بدنم تماماً سکسِ خالص شدهبود. پدر به نوبهی خودش، خود را در چشم من تبدیل به یک اُبژه یا شیء جنسی کردهبود. من او را اُبژه میکردم درست همانگونه که خودم را اُبژه میکردم برای چشمان او.»
بله این جملات چندان صراحتِ سکسی ندارند ــ چون در جابهجای کتاب مدام از کلمات «کیر» (cock) و «کُس» (pussy) استفادهشده ــ اما آیا به راستی میتوان اینها را «زبان پورن» به حساب آورد؟ نگرانی بسیاری از منتقدان بیش از هرچیز از این بود که خودِ راوی علناً میپذیرد که گهگاه از تجاوز پدر لذت میبُردهاست؛ که علارغم اکراه، بازهم دلش سخت هوای سکس با پدر را داشت؛ که حتا زمانی هم که کودک بود دلش میخواست بعضی وقتها «پدر را اغوا کند.» آیا این گفتهها تأیید همان شوخیِ قدیمی بچهبازها نیست که کودک خودش دلش میخواهد؟
حسها و پروازها
واقعاً آدم نمیتواند «خاطرات زنا» را در این نوع انتقادها به درستی تشخیص دهد. این کتاب، با کنترل دقیقی که بر اجزایش دارد، به طرزی بینظیر و بینقص به بیان درآمدهاست؛ بیانی که قادر است خواننده را بههم بریزد، پریشان و خشمگین سازد، اما همزمان او را جادو کند و در لحظههایی، با آن خشونتِ صامت و ساکت، دل ما را به افسون خود برباید. بنگرید چطور توصیف میکند وقتی را در نوجوانی که میخواسته مادرش را نسبت به آزار و تجاوز درون خانواده واقف کند، مادری که خود را به نادانی میزدهاست.
در موزهی تاریخِ طبیعی «لاسپکولا» در شهر فلورانس، تصاویری از زیبارویانِ قرن هجدهم را به مادر نشان میدهم؛ زنانی با اندام زیبا که به قتل رسیدهاند و در این نقاشیها پیکر زیبای آنها پارِهشده، با امعاء و احشایی که بیرون زده ــ رودهها و جگر و معده، قلب، کلیهها . . همه بیرون ریختهاند آنجا که پوست تن صاف و رخشنده است و صورتها در آرامش، گوشواره به گوش، آرمیده برتختی از بافتههای توری.
«خاطرات زنا» خود مملو از تصاویر زنده است. ۱۴۴ صفحه از روایتهای کوتاه دلخراش که نه با توالی زمانی، بلکه بر اساس منطقِ همخوانی و ناهمخوانیِ حسی سازمان یافتهاند. مزهها، بوها، و صداها به وضوح در خاطر مانده: حسِ «شیرین و چسبناک» مربای آلبالو روی آلتِ پدرش «مخلوط با طعمِ لیزابهی مردیِ او» . . . «جنس کرباسِ دودگرفته»ی تشکی که روی آن به او تجاوز میشود . . . خش خش آرام لباسها که بر کف اتاق میلغزند . . . رایحهی آرامبخش کِرِم «نیوهآ»ی مادر که دخترک همهجا با خودش میبرد درحالیکه انگشت شستاش را میمکد. اینها پرکشیدنهای کوتاهی است در حافظهی راوی، به هنگامی که بدناش به اسارت گرفتهشدهاست. وقتی به یاد میآورد روزی را که در وان حمام خانه، پدر به او تجاوز کرد و او را در حوضچهای از خون به جا گذاشت و رفت، او فقط میتواند آن صحنه را «یا از بالا نظاره کند، جایی بر فراز هردوی ما، و یا فقط از چشم پدرم.» در یک تجاوز دیگر، میگوید «به آسمان پرکشیدم، بالا، بالاتر، بالای بالا، و پایین را نگاه کردم، دخترکی دیدم با پدرش . . . شاید هشت یا نُه سالش بود.»
راوی نقل میکند که چگونه هنرمندِ تندیسساز معاصر آمریکایی «ریچارد سِهرا» (Serra) هنگامی که پسرکی کوچک بود،
در کنار ساحل ایستاده بود و نظاره میکرد یک کشتیِ قدیمی را که داشتند به آب میانداختند. آن جسم غولآسا به پهنهی دریا درغلطید و آبها را به تلاطمی هراسناک انداخت همزمان که آب متلاطم هم آن جسم را در آغوش گرفتهبود. ریچارد سهرا میگوید به باور او همهی کارهای تجسمیاش در حقیقت دربارهی تجربهی همان روز است؛ تجربهی انتقال مادهی انبوه و بزرگ و اجسام بسیار سنگین که به گونهای در حالت شناور بودن حفظ گشتهاند. شاید هرچه در زندگی انجام میدهم مربوط به این باشد که پدرم زمانی شروع به تجاوز به من کرد که هنوز نمیتوانستم بخوانم و بنویسم. (مترجم: آثار معروف ریچارد سهرا متشکل است از اجسام آبسترهی بسیار حجیم و بزرگ و سنگین که فضای زیادی را اشغال میکند و بیننده را در مقابل یا درونِ لایههای خود دچار نوعی عدم تعادلِ حسّی میسازد.)
عکس از فرانسیسکو شاکون
به کرات گفته شده که فردی که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته باشد در تمام طول زندگی دست به هرکاری که بزند به نحوی از انحاء متأثر از آن زخم آغازین است. اما نکتهای که راوی در اینجا برآن انگشت میگذارد فقط آزار در کودکی به خودیِ خود نیست بلکه دربارهی نوع خاصی از تجاوز است که بسیار زودهنگام روی میدهد یعنی قبل از آنکه کودک بتواند ابزار بیانی پیدا کند، چه برای بازگویی نزد دیگران و چه خطاب درونی به خودش؛ زمانی که تنها شکل بیان برای کودک فقط تصاویر هستند، نه کلمات. این کتاب فقط روایتی ساده از تجاوز در کودکی نیست بلکه دربارهی شیوهها و نحوههایی است که خود عمل تجاوز پارامترهای بیانی و توصیفی را تعیین میکند تا در آینده بهکار گرفته شوند، یعنی اینکه بعدها چگونه تجاوز باید به زبان درآید، خود توسط تجاوز (در آگاهی) شکل گرفتهاست: به شکل تکهتکههای حسی، تقریباً خالی از بیان عاطفی و تأثری (اَفِکت)؛ تکههای کوچک تجریدی، انتزاع شده از تراما با بیانی بیتفاوت و خونسرد.
نویسنده به یاد میآورد در کلاس هشتم او را به دفتر معلم صدا میزنند که راجع به خاطرات روزانهاش صحبتی داشتهباشند. آموزگار میخواهد بداند چرا این دختر نوجوان هیچگاه از خودش حرف نمیزند، فقط از آب و هوا و «جنگ خلیج فارس» توصیف به دست میدهد. پاسخ بدون شک آن است که واژهها به همان اندازه که معنی را منتقل میکنند، همانقدر هم ممکن است مکنونات را بیرون بریزند. از خودش که حرف میزند، آنچه در خاطرش مانده، این است که پدر با تقلیدِ لحن کودکانه از او میپرسد آیا دلش میخواهد «بروند و بگایند؟» به یاد میآورد «کف دستهام عرق میکرد.» و دخترک هم با صدای کودکانهاش پاسخ میداده، «آره، بریم بگاییم.»
درد ـ لذت
فقط زمانی که نویسنده، در مواردی نادر، آن انتزاعهای سرد را میشکند و بیرون میزند تا بیانی تأثرآمیزتر و به عاطفه نزدیکتر اتخاد کند، آن زمان است که بیش از همیشه ما را تکان میدهد:
امروز در کتابی راجع به شکنجه خواندم که هرچه بیشتر به زندانی تجاوز شود احتمال اینکه از آن تجربه لذت نصیباش شود بیشتر میشود. لذت به عنوان تنها وسیله برای زندهماندن. تجاوز بیشتر و بیشتر؛ لذتِ بیشتر. آیا معنیاش این است که من بیشترین لذتِ دنیا نصیبم شده؟ بدن من تبدیل به شور و جذبهی خالص شده. حتا نوشتن همین کلمات بیاختیار مرا تحریک میکند. به پدرم فکر میکنم و خیس میشوم . . . پدرم همهی لذت جنسیِ من است. دست و پای من بستهاست و او دارد اسپرم خودش را با دست در دهانم میگذارد؛ با دست به من چیزی میخوراند که همین الان توی کف دستش انزال کردهاست. لذت هردوی ما در انفجار نور منعکس میشود. احساس میکنم خدا در قلب من حجیمتر میشود. اسپرم او را میبلعم درحالیکه به صندلی بستهشدهام و شعاعهای نور از سر و صورتم عبور میکند و بیرون میزند.
«خاطرات زنا» به همان اندازه که کتابی راجع به درد است، هماناندازه هم کتابی است راجع به لذت. راوی با حسی شهوتآلود پدرش را طلب را میکرده و هنوز هم میکند. وقتی که پی میبرد پدر با مادرش هم میخوابد سراپا خشم میشود. در هشتسالگی به خانهی جدیدی نقل مکان میکنند و او به این تصور است که اتاق خواب اصلیِ خانه به او و پدرش تعلق خواهد گرفت. دو سال بعد که پدر و مادر جدا شدهاند، او شروع میکند پدر را به اتاق خود کشاندن برای معاشقه. حتا زمانی که دیگر آزار و همخوابگیها به پایان رسیده، او نمیتواند بدون تصور کردن چهرهی پدرش به ارگاسم برسد: «انگار که نهایت تجربهی اروتیک من این است که توسط همان مردی که مرا خلق کرده مورد تجاوز قرار بگیرم.» طی سالها بارها خوابی را میبیند که تنها ساکنان دنیا فقط او و پدرش هستند که «تا دلمان بخواهد با هم سکس داریم.» مینویسد، «پدرم راز من است. اما زیر این راز بازهم راز دیگری نهفتهاست: من این سکس را بعضی وقتها دوست داشتم، بعضی اوقات هوس میکردم، و بعضی وقتها خودم بودم که اغوا به کار میبردم که بیاید و مرا بگاید.»
«لولیتا» (شاهکار ولادیمیر ناباکف ـ م) کتابی است که در ظاهر امر راجع به اغواگری نوشتهشده اما در حقیقت دربارهی تجاوز است. «خاطرات زنا» برعکس خودش را همچون کتابی دربارهی تجاوز مینمایاند اما در حقیقت راجع به اغواشدن و اغواکردن است. اما حتا این استعاره هم حقیقت مهمتری را میپوشاند ــ بگوییم رازی نهفته زیر یک راز که خود بازهم زیر راز دیگری پنهان است ــ این که بعضی اوقات، تجاوز و فریفتاری، اجبار و کشش، اصلاً متضاد یکدیگر نیستند. به همین دلیل این پرسش که آیا کودک «خودش آنرا میخواهد» یا نمیخواهد، در ارتباط با توجیه اخلاقی بچهبازی، سوآلی نامربوط است. (همان نکتهای که منحرفان بچهباز و بسیاری از منتقدان از چشمشان افتاده بود.) نه از این لحاظ که کودک خودش میخواهد یا نمیخواهد بلکه به این دلیل که «خواستن»، خودش فعلی است که توسط خشونت بزرگسالان ساخته و تعبیه میشود؛ و نه فقط بهزبان آوردن این خواستن. چون به هرحال اگر کودکی خودش اظهار کند که «آره بریم بگاییم» در ظاهر شباهت به خواستن و رضایت دارد اما خود این «خواستن» که واقعی هم هست یک برساختهاست. وقتی که قربانیِ آزار جنسی اعلام میکند که خودش هم میخواسته، دارد به ما میفهماند که این همان شخصیتی است که عمل هتک لازم دارد تا او به قالباش درآید. راوی میگوید «انگار» این طور است که وسوسهی جنسی او این باشد که توسط مردی که او را ساخته مورد تجاوز قرار گیرد. اینجا او آگاهانه حقیقتی تلختر را میخواهد کنار بزند: «انگار»ی در کار نیست، این فقط «انگار» نیست که او از لحاظ جنسی وسوسهی مردی را دارد که نیمی از مادهی ژنتیک او را به او بخشیده، به او خوراک و پوشاک داده، و او را تبدیل به چیزی کرده که همیشه طلب و تمنای آن مرد را داشته باشد. «انگار» نه، او واقعاً و حقیقتاً وسوسهی سکس با آن مرد را در وجودش حمل میکند. چطور ممکن است جز این باشد؟ در توصیف پدری که پس از حبسِ او در گنجه، دخترک را بیرون میآورد، میپرسد «مگر میشد مردی که مرا از بند آزاد میکرد دوست نداشته باشم؟»
«خاطرات زنا» هراندازه که بخواهیم برای ما شاهد دارد که «خواستن» یا نخواستن پرسشی نامربوط است. هتک و تجاوز، راوی را تبدیل به کودکی میکند ترسیده، از خود منزجر، و پرخاشجو. او حاضر نیست زباناش را به کسی نشاندهد چون میترسد مردم بفهمند او آلت کسی را لیسیدهاست. وقتی در کلاس رقصِ باله پاهایش را باز میکند واهمه دارد که کسی بفهمد او مورد دخول قرار گرفتهاست. (این واهمهها همه به شکلهای کودکانه بروز میکنند اما حالتی پیشگویانه دارند. کارل، همسر کنونی او، که «نیازش را به خشونت بو کشیده»، فقط یکی از آن مردانی است که راحت راز او را کشف میکنند و از آن بهره میگیرند: معلم پیانو که زبانش را به حلق دخترک فرو میکند؛ دوست پدرش که وقتی دختر شانزده ساله شده قول یک اتوموبیل لوکس را به او میدهد به شرطی که بگذارد دستش را تا مچ به او فرو کند؛ یا سرمایهدار متأهلی که، وقتی دخترک پس از دبیرستان برای دورهای با بورسیه به کشور شیلی سفر کرده، او را معشوق خودش میکند؛ یا پولدار محترمی که به موزهها اهدائیه میدهد و به هنگام کارآموزیِ تابستانی به او تجاوز میکند؛ یا مردی که در یک مشروبفروشی او را بلند میکند با گفتن این جمله که شبیه دختری به نظر میرسد که بابا ترتیب او را داده؛ و غیره.) او با عروسکی بازی میکند که دایناسورهای برادرش به آن تجاوز میکنند و بعد موهای عروسک را میکند و سرش را جدا میکند. دستهایش را مدام آنقدر میشوید که پوست میاندازند. روی رادیاتور داغ (شوفاژ) آنقدر مینشیند که بوی گوشت سوختهاش به مشام برسد و اطرافیان مجبور شوند او را به بیمارستان برسانند. در خواربار فروشیها از آدمهای بزرگ خواهش میکند که او را با خود به خانهی خودشان ببرند. در دفترچهاش دخترانی را نقاشی میکند که بر سر آسمانخراشها به میخ کشیدهشدهاند. شبها رختخوابش را خیس میکند. به کابوسهایی دچار است که در آنها، بالای درختها، «پوستِ کنده شدهی سر او با موهای بلند بر شاخههای شکوفهکرده آویزان شده است.»
مادر کجا بود؟
مادر کجا بود؟ پاسخ کوتاه آناست که مادر هم بود و هم نبود؛ آگاه به اینکه چه اتفاقی دارد میافتد (در رقابت با دختر خودش برای جلب محبت شوهر، دخترک را «هرجایی» و «جنده» خواندن، آرزوی مرگش را کردن) و همزمان ظاهراً غافل و بیخبر، گمشده در ابر خودشیفتگیِ ناشی از نارضایتی و انبوه مشکلات زندگی. (این خانواده از لحاظ فرهنگی صاحبامتیاز و سطح بالاست هرچند نه الزاماً دارای ثروت زیاد؛ با امکاناتی نظیر اسبسواری، کتابهای نفیس هنری، تدریس خصوصی که هزینهاش را پدربزرگ و مادربزرگ در لندن میپردازند، سفرهای آموزشی به دانشگاههای پرینستون، برینمار، ولزلی؛ پسرعمو در دانشگاه هاروارد؛ اشتیاق نوجوانی که روزی برای هفتهنامهی «نیویورکر» داستانکوتاه بنویسد ــ آرزویی که به احتمال زیاد حالا باید متحقق شده باشد.) مادر وقتی چشمش میافتد به لکههای خون روی ملافههای دخترک نابالغ، ملافههایی با طراحی اسبهای یکشاخ افسانهای، هیچ به روی خودش نمیآورد. سالها بعد، وقتی که راوی از کالج به خانه برمیگردد، روزها از رختخواب بیرون نمیآید و همانجا گریه میکند تا بالاخره به مادر یادآور شود سالها مورد تجاوز قرار میگرفته، و ذکر آن خونی که بر ملافهها ریختهشده بود. مادرش بازوی او را لمس میکند اما بازهم چیزی به زبان نمیآورد.
موارد دیگری از این قصور مادرانه را شاهد هستیم از سوی زنان دیگر، به همان نحو که تجاوز اصلی پدرانه توسط مردان دیگر تکرار میشود. وقتی که راوی هنوز به دبیرستان میرود موضوع تجاوز را با مادربزرگش (مادرِ مادرش) در میان میگذارد، در پاسخ میشنود «برات یک ساندویچ ماهی درست کنم؟» یک دوست خانوادگی، زنی «زیبا، قوی، شجاع»، از همان نوع زنانی که راوی آرزو دارد وقتی بزرگ شد مثل آنها باشد (همهی ما میخواهیم آن گونه زنی باشیم)، دستش را روی دهان دختر میگذارد و میگوید بهتر است ماجرا را فراموش کند و به زندگیاش بپردازد؛ همان کاری که خود آن زن کردهاست. به تعبیری، اینها دلخراشترین لحظات کتاب هستند که در قیاس با خود تجاوز ظاهراً کمتر قبیح مینمایند اما به گونهای تلختر، لبالب از نومیدیاند.
راوی دربارهی مادرش مینویسد، «بیش از هرکاری که پدر با من کرد، انکار مادر است که دلم را به درد میآورد.»
تعجبی نداردکه راوی قصور مادر را در مراقبت از خودش به عنوان نهایت عهدشکنی تجربه کند. حدس میزنم بسیاری با من در این مورد همعقیده باشند. البته که ما کنجکاویم بدانیم چطور میشود پدری با دخترش چنین کند. اما معمولاً این نوع پرسش را به روانشناسی ربط میدهیم و به انحراف جنسی و خُبثِ طینت، در حالیکه قضاوت در مورد کوتاهیِ مادر را همیشه جور دیگری توضیح میدهیم و آن را به اخلاقیات میچسبانیم. چنین بهنظر میرسد که تمایل ما در این جهت است که کشش جنسیِ پدر به دختر را با فرض همهی غیرطبیعی بودنش بازهم تا اندازهای طبیعی بپنداریم، یعنی چیزی که هرچند نابخشودنی است اما میتوان آنرا توضیح داد. راوی از کلود لهوی اشتراوس (انسانشناس فرانسوی) نقل میکند که تفاوت کلیدی میان حیوانات و انسانها در تابوی زنا با محارم نزد انسان است. (و میپرسد، اگر اینطور است؛ «پس من چهجور موجودی هستم؟») مفهوم تابوی زنا با محارم بر این پیشفرض استوار است که رانه یا کشش به سمت محارم امری طبیعی است؛ اما ما تابوی مشابهی نداریم که خشونت مادرانه را منع کند چون چنین خشونتی را طبیعی و قانونمند فرض نمیکنیم و اگر بروز کند آنرا نوعی غفلت (اخلاقی) تصور میکنیم. در عین حال، طرفداران فروید به ما میگویند پسران مایلاند پدرانشان را به قتل برسانند تا با مادر همخوابگی کنند، و دختران به طور طبیعی با مادران رقابت دارند تا با پدر همبستر شوند. اما با خواندن «خاطرات زنا» از خودمان میپرسیم آیا این فرضیه افسانهای بیش نیست که هدفاش تأمین و حفاظت از منافع آن مردانی است که تمایل جنسیِ آنها را نمیتوان از تمایل به تسلط و تجاوز جدا کرد؟ عوض این فرضیه که دختران تمایل به اغوای پدر دارند آیا این به حقیقت نزدیکتر نیست که این پدران هستند که میخواهند به اغفال دختران بپردازند؟ که سعی دارند دختران را دقیقاً به آن قالبی درآورند که، چه درمقام دختر و چه در مقام زن، هرگز نتوانند از سلطهی پدران بگریزند؟
باور کردن
از میان انواع سرزنشها که منتقدان بر سر این کتاب خالی کردند، از همه زشتتر اتهام جعلی بودن داستان است. راوی همان ابتدا خاطرنشان میکند که «بعضی از جزییات را تغییر داده» به این منظور که هویتاش افشاء نشود اما «واقعیتهای اصلی را تغییر ندادهاست.» اگر مشکلات روایت از حافظه و تمهیدهای ادبی را هم در نظر بگیریم شاید همان «واقعیتهای اصلی» هم، حال هرچه باشند، به طور کامل با حقیقت منطبق نباشند. اما این فقط یک بحث آکادمیک است و همین نکتهها را میشود دربارهی همهی کتابهای خاطرات و خودزیستنگاریها اظهار کرد. کتاب «خاطرات زنا» اما به طرز غیرعادی زیر ذرهبینِ تردید قرار گرفتهاست. برخی منتقدان گفتهاند رویدادهای این کتاب چنان در حد افراط هستند که بعید است حقیقت داشته باشند. دیوید آرونویچ، با کمک اندرز یکی از دوستانش که «یک روانپزشک بسیار معتبر» است و توصیف کتاب را از زبان او شنیده، مینویسد، «شرحی که از خشونت پدر داده شده، خشونتی بیمورد، بیشتر نشان از روانپریشیِ نویسنده دارد تا واقعیت.» که اینطور! استدلال ظاهراً این است که تجاوز پدر به دختر احتمالش وجود دارد اما آیا پدر حاضر است آنقدر ادامه دهد تا دخترک خونین و مالین شود؟ یا شاید هم او را خونی کند اما آیا واقعاً حاضر است کارد را بردارد و به واژن او زخم بزند؟ یا شاید هم اینکار را بکند اما آیا واقعاً در حالی دست به این عمل میزند که دختر به صندلی طنابپیچ است؟
چرا ممکن نباشد؟ اینکه پدر نه تنها او را «دستمالی» میکرد، نه فقط مورد «اجحاف جنسی» قرار میداد، بلکه واقعاً به زور به او تجاوز میکرد، دوباره و چندباره، دست و پای او را میبست، به بدناش زخم وارد میآورد، با این اطمینان و خاطرجمعیِ کامل که تازه اگر هم علنی شود، هرچقدر بدتر و خشنتر باشد کمتر کسی آنرا باور خواهد کرد. پدری که میدانست رازی که او به دخترش میسپارد چنان بزرگ و چنان خارقعادت است که نتوان هرگز آنرا بازگو کرد. آرونویچ باز هم به اتکاء اندرز کارشناسانهی همان دوست میپرسد آیا اصلاً یک مرد حاضر خواهد شد کاری با «چنین ریسک بالا» انجام دهد؟ گویی مردان هیچگاه دست به ریسکهای بالا نمیزنند، به خصوص درمسایل مربوط به سکس، به ویژه در رفتار با کسانی که زیر قدرت گرفتهاند. گویی افشاگری و پتهی کسی بر آب افتادن قاعده است، نه استثنا! گویی بدن یک کودک طوری ساخته شده که نمیتواند مثل بدن زنان به طور مستمر مورد هتک و تجاوز واقع شود!
به تازگی در سطح فرهنگ چرخشی صورت گرفته به سمت باورکردن قصههای قربانیان تجاوز و آزار جنسی، چرخشی که علامت یک سیاست شایسته و مطلوب است. کتاب «خاطرات زنا» به نحوی هراسآور نشان میدهد که چرا باورکردن چنین حائز اهمیت است. یک سال پس از آخرین همخوابگیشان، راوی سرانجام تصمیم میگیرد با پدرش به مقابله برخیزد. اما پدر شاکی است که خود دختر بوده که در کودکی قصد اغوای پدر کردهبود؛ دختری «چنین باهوش، عاقلتر از سن خودش، و کنجکاو راجع به همهچیز»، و خود دخترک بود که دلش میخواست پدر او را لمس کند. روز بعد، پدر تهدید میکند چنانچه زن جوان «اتهامات» خود را پیگیری کند از حق فرزندی سلب خواهد شد. عبارت «اتهامات» خود گویای زبان محکمهپسندی است که به توصیهی وکیل مدافعان به کار گرفته میشود. پدر بزرگش سعی میکند از او تعهد بگیرد که از پیگیری شکایت صرفنظر کند. عمهاش تلفن میزند تا بگوید در این دعوا جانب پدر را خواهد گرفت. برادر کوچکش دانشکده را رها میکند و دچار فروپاشی روانی میشود. راوی از ترس اینکه برادرش دست به خودکشی بزند به او اطمینان میدهد که هرگز تجاوزی روی نداده است؛ خواهر و برادر از آن تاریخ به بعد دیگر صحبتی از زنا با محرم و آزار جنسی به میان نیاوردهاند. دیگر خبری از پدرش نمیشود تا ماهها بعد که کارتپستالی از او دریافت میکند با تصویر بچهخرگوشی میان مزرعهی گلهای وحشی و پشت کارت این جمله: «زودتر خودت را معالجه کن.»
ممکن است چنین تصور شود که هیچیک از خوانندگان این کتاب نخواهد این ریسک را بپذیرد که شنوندهای باشد با گوش ناشنوا و بیتفاوت. اما واقعاً چه ریسکی؟ حرف از چنین ریسکی در اینجا ضرورتی ندارد چون نویسنده خودش امضای «ناشناس» را زیر خاطراتش گذاشتهاست. هنگامی که برخی خوانندگان ابراز ناباوری میکنند، این برخورد به این دلیل توی ذوق میزند که باور کردنِ روایت به هیچ وجه حاوی این ریسک نیست که مردی بالقوه بیگناه مورد افترا و بدنامی واقع شود و «زندگیاش تباه گردد.» هیچکدام از عذرهای رایج که برای ساکت کردن زنان و تبرئهی مردان به کار میرود در اینجا محلی از اِعراب ندارد. این نکته ما را به نتیجهای دیگر میرساند که چرا تمایل به باور نکردن زنی که «خاطرات زنا» را نوشته، یا اساساً گرایش به ناباوری به طور کلی، چنین قوی است: نه به خاطر حفاظت غریزی از یک مرد مشخص، بلکه حفاظت غریزی از همهی مردان؛ اینکه شاید میخواهیم در برابر باوری که بدان ظنین هستیم از خود محافظت کنیم، این باور که چهبسا مردان به مثابه یک طبقه است که چنین رفتار میکنند.
ارزش ادبی
ارزش ادبی
به دشواری میتوان «خاطرات زنا» را به عنوان موضوعی برای بررسی صرفاً ادبی گزین کرد. با همهی ظرافت و پیراستگیاش، با آن لحظههایی از زیباییِ یخزده که به نمایش میگذارد، باز هم این کتاب به خواننده اجازه نمیدهد که فن نویسندگیِ آنرا از محتوای دلخراشاش سوا کرده جداگانه بررسی کند؛ و به مراتب کمتر اجازه میدهد به این خطا درغلطیم که با نوشتن دربارهی تجاوز میتوان به گونهای به رهایی رسید. بهتر است گفته شود این کتاب یک متن مهّم فمینیستی است. این خاطرات نمایشگر چیزهایی است که زنان به سختی قادر به بیان آنها هستند، و مردان به دشواری قادر به شنیدنش: اینکه چگونه لذت جنسی میتواند هیچ ارتباطی به معنای اخلاقیِ سکس نداشته باشد؛ اینکه چرا این حکم نادرست است که بگوییم تجاوز راجع به سکس نیست بلکه راجع به قدرت است؛ در حالیکه درست اینست که درک کنیم تحت نظام پدرسالاری خود سکس غالباً راجع به قدرت است؛ اینکه چطور بدترین رفتار مردان کمتر مورد قضاوت بیرحمانه قرار میگیرد تا قصور و رفتار بد زنان؛ اینکه بعضی از واقعیات بنیادی در زندگی زنان در ذهن بسیاری از مردان غیرقابل باور بهنظر میرسد و به شکل دروغ و خیالبافی ظاهر میشود.
در اواخر کتاب، راوی سوآلی را که در ابتدا طرح کرده بود تکرار میکند: «چطور میتوانم مردی که مرا از بند میرهاند دوست نداشته باشم؟» این بار البته مرد مورد نظر پدرش نیست بلکه همسر کنونی او «کارل» است که از بازسازیِ صحنههای تجاوز کودکیِ او لذت میبرد. طرح دوبارهی این سوآل این بار تاریکتر و تیرهتر است و حاکی از معرفتی عمیقتر. هشداری به ما خوانندگان است که بهخطا تصور نکنیم رابطهی راوی با کارل نشانهی نوعی رهایی است متفاوت با آن نوع «آزادی»ای که پدرش به او میداد به دنبال زندانی کردنش در گنجه. خواننده دستکم امید دارد راوی حالا ترامای سکس خود را در کنترل داشته باشد، ولی «کارل» بهایی است که این زن برای کسب لذت و عشق باید بپردازد. این یک مصالحه است که حس گناه، سرزنش، و قضاوت از آن حذف شدهاست. اما مصالحهای که هرگز به آزادی نخواهد انجامید، چه در گذشته و چه اکنون. ///
*
The troubling response to a memoir of incest
Review essay by Amia Srinivasan
Harper’s Magazine, March 2018